سفارش تبلیغ
صبا ویژن



4 - .: زندان دختر عمو طاووس:.

4

الان شبه..

شب جمعه هست، جمعه شبه..

فکر نمی کردم اینهمه سخت باشه، همیشه راحت جدا می شدم ولی این بار دیگه نمی خواستم جدا بشم خیلی برام سخت بود، هنوز هم سخته ولی چاره ایی ندارم. اصلا نمی تونستم بخوابم، خیلی خوابیدن برام سخت بود همش تو این فکر بودم که ای کاش امشب نیومده بودم مثل همه فردا صبح اومده بودم. نتونستم تو خوابگاه بمونم، اومدم توی حیاط و یه خورده قدم زدم و روی میز کنار درخت ها تنها نشستم. به آسمون نگاه کردم بیشتر دلم گرفت. فهمیدم که من تنهای تنهام. تو اسمون هیچی ستاره نبود...!

فردا صبح شد. شنبه بود. خیلی خوشحال و شنگول بلند شدم. هیچی از دیشب به یاد نداشتم....

...

اذان رو گفتن، هوا داشت تاریک و تاریک تر می شد..

اومد کنارم نشست، دوستم، بهم گفت..!

*حسن حال و حوصله هیشکی رو ندارم..

-دلت برای خونه تنگ شده..!؟

*اره..!

اون موقع فهمیدم تنها تر از من هم هست!



نویسنده » شاتقی . ساعت 4:22 عصر روز جمعه 87 فروردین 23


"right" style="color:#6d8aad" dir="rtl">