سفارش تبلیغ
صبا ویژن



.: زندان دختر عمو طاووس:.

سلام..

عزیزانی که یه بنده افتخار می دادند و به کلبه ی حقیرانه ی من سر میزدند را همیشه و در هر مکانی که باشم از صمیم قلب دوست می دارم. به امید آنکه این عزیزان را در مکانی دیگر که تمام دلنوشته های خود را به آن خانه انتقال داده ام زیارت کنم. این خانه که نه، کلبه ای حقیرانه با نام ::یک پارچ آپ خنک:: شناخته شده است. به امید دیدار..

خدا نگهدار!



نویسنده » شاتقی . ساعت 10:55 عصر روز چهارشنبه 87 تیر 12


سلام...

من می خواستم که این نوشته یا خاطره یا روز نوشتم رو بعداً بنویسم ولی خوب دلم طاقت نیاورد. این قضیه یه جورایی عجیب بود، در واقع این قضیه ها یه جورایی عجیب بود، بهتره خودتون بخونید و بفهمید..(لصفا حتما پی نوشت رو بخونید!)

«--------------------------------------------------------------»

امروز آشفته بود...

امروز رفتم شهر،با داداشم. کلی کار داشتم. همیشه آسته می رفتم آسته هم می اومدم که این بار گفتیم تیریپ تحول با داش خوبمون بریم تو شهر، هم حالی به حولی بود هم دیگه گرما نمی نوشیدیم!

ولی! ولی چی بگم که...!

کاش نمی رفتم. کاش نمی رفتیم. عامو مگه {...} می خارید، بابا فردا می رفتی بهتر بود که اصلاً خودت تنها می رفتی چرا داش به اون خوشگلی و خوش تیپی و مهندسی و از این حرفا رو بردی. حیف که بد آموزی داره و الا یه 5،6تا از اون آبداراش رو نثار خودم می کردم. اگه کسی پایه هست نظر بده تا ما یه خورده دستمون باز بشه، از اون ور سهمیه بندی از این ور خشکسالی...کلی درد داریم که نگو و نپرس که الان نه جاش نه حالش هس که بگیم!

آقا داشتم می گفتم، داشتم به خودم کلی فش می دادم که ای {...} تو اصلا شانس نداری و فلان و بهمان که این غارغارک ما شروع کرد به زنگ زدن(همونی که کلی سرش زجر کشیدیم تا کشیدیمش از جیف مامان بیرون!) دیدیم شمارهه ناآشنا هس! گفتیم یه تریپ دخمر دانشجویی بزنیم و ور نداریم بعدش گفتیم؛اِ اِ اِ اِ، شاید یه بنده خدایی باشه کار داشته باشه با عجله ورش داشتیم دیدیم اِ داش خودمون داره نفس نفس می زن؛ گفتیم حتما باز دویید! ولی دیدیم که نه بابا به جایی دوییدن یه کارای دیگه کرده!

بهم گفت تصادف کردم. منم که بچه عنق خونه هستم، گفتم: خوب!

اونم گفت زنگ به زن به فلانی که اِ داشم تصادف کرده بیا جمش کن. ما هم تیریپ بچه مثبت کارش رو راه انداختیم و زنگ زدیم. ولی خوب ما هم یه خورده آدم هستیم کلی ریختیم به هم. آشفته شدیم!

کلاً پایه بودم برای دعوا. فقط کافی بود یکی بگه پایین عبروت چشه، من هم بالای چشش یه عبرو می کاشتم! بی خیال بعد از کلی ولگردی و سر کردن در دنیای آشفته ی خودم، رفتم برای کارنامه گرفتن. ارواح عمم همراه داداشم اومده بودم که دیگه گرما نخورم، قریبِ نیم ساعت ما الاف این خیابون ها بودیم و هی می گفتم: فلان جا! حساب{...} هم نمی کردن و می رفتن. من از این کفری می شدم که بابا داری خالی می ری من بد بخت فلک زده رو هم ببر مگه جونت بالا میاد(!). هر جوری شد یه ماشین رو جور کردیم و رفتیم. حالا ما هم با کلی آشفتگی رفتیم برای گرفتن کارنامه. دیگه نمی تونم تحمل کنم. خاک تو اون سر اوشکول مسلکم، بابا آخه پخش همیشه برفکی شبکه آموزش، معدل 15.60 هم شد معدل. بنا به دو زاویه و بین شده بودم حسن قلی کفتر باز که داشت به عینه می دید که کفتر هاش رو دارن می خورن ولی کاری نمی تونست بکن. کلاً راهی نداشتم مگر اینکه شیشه می شه کل مدرسه رو بیارم پایین ولی وجدانم داد زد بابا حالا ببخش! بعدش هم کلی فش و بد و بیرا به معلم پعلم ها دادم تا یه خورده حالم اومد سر جاش اون موقع باز هم موقع نوشیدن گرمای خنک تابستان جنوب(حدود 45.6 درجه بالای صفر) بود، از اونایی که روش نوشته خنک بنوشید و به همراه جایزه سردرد به مدت 5روز و جشنواره سالانه 50 بار دکتر رفتن!

من آشفته هستم. فعلاً مخ ما بر روی هر گونه اسب چه عرب و چه ترکمن بسته می باشد و از ورود دزدکی به مخم برای یورتم رفتن تو مخم جداً خودداری کنید چون خونتون گردن ازراییل می باشد!

فعلاً..

پ.ن: هرگونه توهین یا هر چیز دیگه حق طرف بوده و باید خودش ببخش اگه این خاطره رو درست خونده باشه!(یعنی ما حالمون کوچه احمد آباد کهور می باشد و حال لا موجود!)



نویسنده » شاتقی . ساعت 7:47 صبح روز دوشنبه 87 تیر 10


سلام...

 

* خاطره ی..!

این خاطره برای چندین سال پیش هست که ما رفته بودیم ساحل. همه شاد و خوشحال، ولی نمی دانم چرا من خوشحال نبودم. بی قرار چه بودم نمی دانم.

ساعت ها گذشت ،غروب شد. من خودم دیدم، داشت نیم تنه ی خورشید در آب فرو می رفت، شاید غرق می شد. من خوشحال بودم ولی همه ناراحت! یک شعشعه ی نور را دیدم که داشت می رفت به آسمان گویی داشت فرار می کرد .ناراحت شدم، داد زدم: آی! مگر دوستی به خانه تو نیامده، مگر دوست را نمی شناسی، چرا تنهایش می گذاری؟!

دیدم اعتنایی نمی کند ،با آیینه ایی که زشتی ها را با آن می دیدم زیبایش را نشانش دادم. گویی انسان را ندیده بود، راه کج کرد و شتابان سوی دوست رفت. اما...

**دوست نداشتن...!

همین چند مدت پیش بود قدم می زدم روی زمین گرم و سخت. دلم از گریه داشت می ترکید ،گویی هشت سال دفاع مقدس را آورده بودند داخل دل من! داشتم به خودم فحش می دادم، اصلا حال و حوصله خودم هم نداشتم. دوستم آمد، داشت پرواز می کرد .از او پرسیدم: از آب چه خبر؟ سلام مرا به او رساندی؟! ولی اعتنایی نکرد ،اصلا جوابی نداد! به خداوندی خدا دیگر تحمل زندگی کردن ندارم! داد زدم، فریاد زدم، نمی توانم گریه کنم .از این بزرگتر پیدا نکردم ؛دیگر تو را دوست ندارم ؛ای خدا!

به ناگاه پایم پیچ خورد. به گمانم چاله ایی ما را به درون خود بلعیده بود!! درد می کرد خیلی هم درد می کرد. بلند شدم ولی نشد، داد زدم ولی صدایی نیامد. به خدا گفتم...به خدا گفتم تو را دوست دارم از اعماق وجودم! دیدم باران می آید، زمین سرد شد، نرم شد. لحظه ایی نگذشت... داشتم فرو می رفتم .تگرگ شروع شد. چهره ام سرخ شد .با خدا گفتم، آری تو را دوست ندارم ولی می خواهم تو را دوست داشته باشم .تگرگ پایان یافت، باران آرام شد ،زمین سخت و سخت تر شد. پایم داشت خوب می شد، ولی دیگر من ،من نبودم. من تازه ایی بودم. اصلا من نبودم؛ او بودم... 

***زیبا بود!

زندگی زیبا بود. همه خوشحال، گاهی بازی، گاهی دعوا، گاهی سرها می شکست! اما همه می خندیدند. گاهی من هم می خندیدم!

آسمان سرخ شد، صبح قشنگ آفتابی ما تبدیل به عصر شد. غروب را هم دوست داشتم، ولی او مرا دوست نداشت! زیباترین قسمت زندگیم آمد؛ شب .همیشه آرزو داشتم شب شود .همه می گفتن بد است، آنها شب را دیده بودند، می گفتند شب گرسنگی دارد ولی من می خواستم خودم ببینم. همیشه این آرزویم بود خوب الان به آرزویم رسیده بود. شب شده بود .اول های شب خیلی قشنگ بود همه می آمدند، می رفتند، همه به هم سلام می کردند ،شاید سجده می کردند .کم کم نیمه های شب شد، غذا آمد. آنها گفته بودن گرسنگی است؟!

غذا آمد .همه خوردند، خوب بود. ما از غذا لذت می بردیم. تنها بودم و غذا می خوردم. من تنهایی را دوست داشتم. از شب داشتم لذت می بردم. دیری نپایید که غذاها تمام شد. همه بر سر غذا های همدیگر دعوا می کردند ولی باز هم شوخی بود. دیری نگذشت همه خوابیدند. انگار خوابم نمی آمد. آسمان تاریکِ تاریک، گویی مهتاب نیز خوابیده بود. داشتم می ترسیدم. صدایی می آمد .می ترسیدم .دیگر تنهایی را دوست نداشتم. کسی نبود. همه خوابیده بودند. «آهای! با تو هستم، بیدار شو.» بیدار نمی شوند..!

نمی خواهم! شب را نمی خواهم، چرا تمام نمی شود…

I 

...خوب حتما این سوال تو ذهنتون پیش اومد که این داستانا از کجا اومد؟! چرا اینطوری هستن؟!اصلا من تا حالا کجا بودم؟!

خوب بهتره بگم که داشتیم با رستم دستان توی محله ی بنی درس با غول بی شاخ و دمِ امتحانات می جنگیدیم. رستم داغونش کرد! ولی من...

بی خیال. خوب این سه تا داستان یه جورایی به هم ربط دارن .اون دسته از دوستانی که با من بیشتر آشنا هستن می تونن ربط هاش رو پیدا کنن! این داستان ها رو توی بدترین شرایط روحی نوشتم که الان و اینجا محل مناسبی برای گفتنش نیست و بقول این رائیس پلیس ها به جزییات وارد نمی شویم!

فکر کنم که الان دیگه موقع این تغییر باشه پس بهتر که خوب گوش بدید، چون یه بار بیشتر نمی نویسم!!

ببینید من با آدمی که دو سه سال پیش با تمام سادگی هاش وارد اینترنت و عرصه ی وبلاگ نویسها بود کاملا فرق می کنم و شدم یه آدم دیگه. شاید خیلی از شما ها که به اینجا سر می زنید نتونید این حرف من رو خوب درک کنید چون به هر حال بین من و شما ها خیلی راه هست، به قولاً فرسنگ ها راه هست. من این تغییرات رو توی خودم می بینم. وقتی آدم توی واقعیت تغییر می کنه مطمعناً باید متناسب با اون توی دنیای مجازی که خودش برا خودش خلق کرده و خیلی از دوستاش توش هستن هم فرق کنه. من اینهمه مقدمه چیدم تا این رو بگم که«من می خوام اسمم رو تغییر بدم» همین!

دیگه نمی خوام Riazi باشم چون مطمعناً شما هم متوجه شدید که نه مطالبم به ریاضی مربوط هست نه مثل قبل من به ریاضی آنچنان علاقه ایی دارم، یعنی؛ چطور بگم من چیزهای دیگه رو پیدا کردم که خیلی بیشتر از ریاضی به اونها علاقه پیدا کردم مثل این جمله که از همه چیز بیشتر دوستش دارم؛ قایقی باید ساخت...

خوب به هر حال من یه اسم برای خودم انتخاب کردم، شاید شما خوشتون نیاد و اگه هم نیومد لطفا بهم بگید ولی من که ازش خوشم میاد. از اخوان هم برای کمکش ممنون هستم(اگه زحمتی نیست یه صلوات برای شادی روحش بفرستید!). شناسنامه من هم این پایین هست:

نام: شاتقی           نام خانوادگی: زندانی دختر عمو طاووس                                      

محل تولد: سنگستان

صادره از: زندان دخر عمو طاووس.(Www.azadbariazi.parsiblog.com)                              

سن: 3
جنس: جوان!
تحصیلات: ...]بی اطلاع![
همین بود سه جلد من!
برام پیامک اَمَ یُجیب بفرستید..!
به امید دیدار...

Mehdi

نویسنده » شاتقی . ساعت 7:31 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 5


اخبار جدید:بچه ها شرمنده من حالا حالاها نمی تونم اپ کنم چون که امتحان ها هم داره شروع می شه به همین خاطر که من نمی تونم دیگه زود به زود اپ کنم ولی مطمئنا میام نت..پس فعلا...!

سلام..

برای اولین بارم بود که داشتم برای عزیزترین کسم نامه می نوشتم، همیشه فکر می کردم که نامه نوشتن خیلی سخته ولی اون روز فهمیدم که از مردن هم راحت تره!

می خواید براتون نامه رو بخونم. البته این سوال یه خورده بی معنی چون به هر حال من می نویسم!

::::::::>

سلام..

خوبی عزیزم؟! شنیدم که اونجا ارون اومد، حتما هوا هم خیلی سرد شده اونجا. وای نکنه برای خودت لباس گرم نبرده باشی، بردی که؟!

خوب حتما که بردی! بزار اوضاع اینجا رو برات تعریف کنم. همین یه هفته پیش که مامانم برام یه سیم کارت گرفت، سیم کارت داداشی رو برداشتم و سیم کار خودم رو، رو مبایل گذاشتم و با کمال پر رویی مبایل رو ازش برداشتم! میدونم که اگه تو اینجا بودی برام یه مبایل می گرفتی تا داداشی ناراحت نشه ولی خوب حالا که نیستی. خوب داشتم می گفتم، سیم کارت داداشی رو که گذاشته بودم روی زمین، یادم رفت برش دارم. گم شد!

مامان کلی باهام دعوا کرد ولی من که خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ...

وای بابا ببخشید دیگه نمی تونم که دیگه برات بنویسم مامان داره میاد، می دونی که دوس نداره که برات نامه بنویسم. الان هم می خوایم حرکت کنیم و بیایم پیشت پس دیگه همین جا تمومش می کنم.. راستی حتما وقتی اومدیم گلزار شهدا برات گل و گلاب میارم..



نویسنده » شاتقی . ساعت 7:44 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 6


"right" style="color:#6d8aad" dir="rtl">