سفارش تبلیغ
صبا ویژن



صندوق اسرار(2) - .: زندان دختر عمو طاووس:.

4

سلام..
همین امروز صبح توی سالن اموزش تصویری نشسته بودیم معلم هم داشت با پروژکتور 1200.000 تومنی که مدیرمون هی باهاش سر ما منت میزاشت بهمون درس میداد. من هم مثل همیشه رفتم صف آخر صندلی ها توی گوشه ی سمت راست نشستم. کلاسمون& کلاس عربی بود من هم طبق معمول بنای چرت رو گزاشته بودم و خواب بازی Gears of War2 رو میدیدم!
خوب از موضوع اصلی منحرف نشیم، ما نشسته بودیم که یه هو در باز شد. همین الان هم من بگم که از همون اول زنگ من اصلا حالم خوش نبود و حس خوبی نداشتم! خوب در باز شد، 5تا از کارگر های مدرسه اومدن و کولر رو از جاش کندن. مثل اینکه می خواستن کولر رو سرویس کنن. خوب کولر رو بیرون اوردن، اونجا بود که یه خورده خار و خاشاک بین کولر و حسار بیرون پیدا شد من هم گفتم که حتما بخاطر گرد و خاک ولی یه چند لجظه که گزشت...
چند لحظه که گزشت یه صداهایی اومد من تعجب کردم، بیشتر توجه کردم..
جیک جیک یه گنجشک بود که مامانش رو می خواست که بگه..
بی خونه شدیم..!

نویسنده » شاتقی . ساعت 5:49 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 5


4

الان شبه..

شب جمعه هست، جمعه شبه..

فکر نمی کردم اینهمه سخت باشه، همیشه راحت جدا می شدم ولی این بار دیگه نمی خواستم جدا بشم خیلی برام سخت بود، هنوز هم سخته ولی چاره ایی ندارم. اصلا نمی تونستم بخوابم، خیلی خوابیدن برام سخت بود همش تو این فکر بودم که ای کاش امشب نیومده بودم مثل همه فردا صبح اومده بودم. نتونستم تو خوابگاه بمونم، اومدم توی حیاط و یه خورده قدم زدم و روی میز کنار درخت ها تنها نشستم. به آسمون نگاه کردم بیشتر دلم گرفت. فهمیدم که من تنهای تنهام. تو اسمون هیچی ستاره نبود...!

فردا صبح شد. شنبه بود. خیلی خوشحال و شنگول بلند شدم. هیچی از دیشب به یاد نداشتم....

...

اذان رو گفتن، هوا داشت تاریک و تاریک تر می شد..

اومد کنارم نشست، دوستم، بهم گفت..!

*حسن حال و حوصله هیشکی رو ندارم..

-دلت برای خونه تنگ شده..!؟

*اره..!

اون موقع فهمیدم تنها تر از من هم هست!



نویسنده » شاتقی . ساعت 4:22 عصر روز جمعه 87 فروردین 23


0

بچه ها تاپیک قبلی چیزی بود که من تو حالت طبیعی ننوشتم و خیلی پشیمونم که اون ها رو نوشتم و چون نمی خوام حذفشون کنم این تاپیک رو براش نوشتم..!

نویسنده » شاتقی . ساعت 10:28 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 15


3

سلام..
امروز می خوام یه داستان بنویسم که تقریبا واقعیه(تقریبا واقعیه!). این داستان رو می خوام به زبان فینگلیش بنویسم چون هم عصابم خورده و ناراحتم هم یه جورایی عشقم کشیده می خوام ناراحتیم رو سر این وبلاگ خالی کنم!

Man hasan hastam o 16 salame o ye maman daram ke khaili mahe vali bazi vaghta inghade mahish gol mikone ke dige had o marz nadare. galebesh inja hast ke in max mah boodan hamrahe meghdari tashashoat ham hast, begzarim dare ziadi najoor mishe. man bad bakht bad azkoli gereftari havase ye mobile kardam ke be hagh hame ta hadi behesh niaz dashtam choon man too shahr khodemoon dars namikhoondam o in mojeb mishod ke mobile lazeme zendegim bashe. in bad bakhti az hamin moghe shoroo shod, man namaz namikhoondam choon hanooz khoda ro bavar nakarde boodam va man kare bi hoode anjam namidam be hamin khater ham namaz namikhoondam bad az modati madaram fahmid namidoonid che gheshgheleghi rah andakhte bood hesabi asabani shode bood man ham hamin tor vali jeloie khodam ro gereftam choon be har hal madare man hast bad az oon madaram in ghazie ro bahoone karde hay ye band behem matalak mige hala ham baram shart gozashte ya namaz mikhooni ya mobile hich. akhe kasi nist be in mamane ma bege akhe zan momen mage namaze sharti ham shode age man bara mobile namaz bekhoonam bedarde laye jerz mikhore aslan in kofre o gonah kabire hast. man alan koli delam pore inghadar ke dige tab tahamol nadaram oomadam in dastan ro naveshtam ke ye khorde sabok besham ke fekr konam shodam..hala khodetoon natije begirid ba hamchin momen namahai dige kasi del o damagh baraye namaz khondan dare...?!?!

 



نویسنده » شاتقی . ساعت 10:33 عصر روز چهارشنبه 87 فروردین 14


2

سلام..

کاش می توانستم به راهم ادامه بدهم. می خواهم من هم بروم. کجا بری بابا یه امروزی رو بی خیال این شعر و شاعری و از این حرفا شو امروز باید حال کنیم مثلا عیدها، همه می رن می گردن حالا ما که نمی تونیم تو همین اینترنت حال و صفا کنیم؛ اصلا مگه من چم از این بچه پولدارا کمتره که با کمری از کنار من رد می شن چارتا بوق می زنن و تو دلشون می گن این بچه دهاتی رو ببین. همون موقع هست که من دلم می خواد یه BMW مشت داشتم تا با اون موتور خوش صدای باحالش یه حالی بهشون بدم. حیف، مادر بزرگ تو تلوزیون همیشه می گه که پول چرک کف دسته، ما که به هچین حرفی اعتقاد نداریم تازه کلی هنر کردیم که وقتی ننه هه این حرف رو زد بلند نشدم حال این تلفیزیون رو نگرفتم بی خیال شم که رفتم تو کف پول و ماشین و...

خوب داشتم می گفتم می خوام یه چیزی بنویسم که یه نمور ضایع هست ولی جون ننتون فکر خراب نیاد رو انتنتون که حسابی تصویر ما از رو تلفزیونتون می پره!

خوب داشتم می گفتم یکی از همین روزایی که داشتم تو این چت روم ها می گشتم دیدم یَی ادمِ هست ول ما نمی کنه گیر داده که باید با ما چت کنی ما هم که حالش رو نداشتیم انداختیم دنده دو رفتیم واسه ازیت کردنش. آقا نمی دونید که چه حالی می داد بدبخت فکر می کرد من دخترم و مال تهرانم، نمی دونست که من تو یه دهکوره نشستم و دارم (...)اش می کنم. خوب کار به جایی کشید که دیگه داشت از کفیت امپر می چسبوند، بهش گفته بودم که تو پارک ملت منتظرش هستم و بیاد دنبالم که بریم و...! حالا نمی دونم که اومد یا نه بد بخت حتما کلی تدارک دیده و کلی هم به دلش soap زده ولی نمی دونه که سزای یه ادم تماع همینه و بس...

پ.ن: بچه ها یه خورده فکر نکنید که من این کارا رو کردما این فقط یه داستان بود و همین خودتون نکتش رو در بیارید!



نویسنده » شاتقی . ساعت 7:0 عصر روز چهارشنبه 87 فروردین 7


3

سلام..

همین دیروز داشتم با خودم می گفتم که ای کاش من هم یه اتاق آبی داشتم ولی دلم نمی خواد که هیچ وقت داخلش مار پیدا بشه من از مار بدم میاد ولی همیشه مستند های تلورزیون در مورد مار ها رو می بینم!

کاش خونه ما هم یه تویله تو جنوبش داشت، مگه چی می شد من هم یه خورده با پای برهنه روی پشت بوم کاه گلیمون راه برم. کاش من هم اهل کاشان بودم و مقداری ذوق داشتم.

کاش من هم می توانستم از درخت بالا برم...

داداشم: حسن می شه بری پشت بوم انتن رو درس...ت کنی، ببخشید حواسم نبود که با این پا نمی تونی بری بالای پشت بوم.



نویسنده » شاتقی . ساعت 7:55 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 4


1

سلام!

مامان باشه حتما مواظب هستم فقط جان من کسی به اون وسایل من که تو اتاقم هست دست نزنه ها! مامان بعضی از کتاب های کتابخونه همراهم هست، نو کرتم موووچ!(همون ماچ خودمون!!)، خدا فظ مامان..

مامانم هم همونجوری که همیشه نگاهم می کرد موقع رفتن بهم نگاه کرد البته یه خورده خوشحال تر بود چون می خواستم دو روز بعد برگردم، البته به دو روز نکشید!

شاید جالب باشه که از شهرمون تا خوابگاه حدود 1200تومن ازمون پول می گیرن و یکی از دلایل این قیمت شدیدا گرون اینه که تاکسیران ها طمع کارن و به دلیل نداشتن بنزین کرایه رو بردن بالا(خدا هدایتشون کن و البته خودم رو همچنین!) ولی من اون روز با تاکسی نرفتم، یه کار جالب انجام شد، و من رو با می نی بوس(!) به خوابگاه بردنجالب بود، اولین باری بود که با می نی بوس به مدرسه می رفتم، و البته از این کار هم کلی خوشحال بودم چون پول خیلی کمتری رو از ما می گرفت، همش 400 تومن!!! ولی..ولی..اه مجبورم بگم..من تو، نه در حال بیرون اومدن از می نی بوس یه گاف شدیدا بزرگ دادم، من که به قول مادرم: کد لشتی گتیته(زبون محلی!) یعنی اندازه یه درخت لشت که یه نوع درخت نخل هست بزرگیته و این درخت هم بزرگتر از چوب های برق نباشه کوچکتر هم نیست! خوب داشتم می گفتم (اه یه لحضه برا یه مساله ایی عصابم خورد شد، یه چند لحظه صبر کنید بقیه رو هم براتون می گم..خوب بهتر شدم) همین که می خواستم بیام پایین جلو کلی زن و دختر تَهههق سرم خورد به بالای در می نی بوس، کلی خیت شدم، من هم کلی با کلاس داشتم می رفتم پایین. البته من اصلا به روی خودم نیاوردم و رفتم پایین ولی کلی ضایع شدم!

بی خیال، بعد از رسیدن به مدرسه گزروندن یه روز کسل کننده برگشتم یه خوابگاه ها البته خیلی هم کسل کننده نبود، اول نمی خواستم این قضیه رو بگم چون به هر حال معلممون هست دیگه ولی گفتم که حیفه خیلی باحاله.پایین رو بخونید!

ما یه معلم داریم؛ معلم فیزیک، به اندازه یه اپسیلن مخ نداره کلا من از فیزیک دو به جز فصل دو که خودم یه خورده خوندم بقیه رو به هیچ وجه بلد نیستم و معمولا داخل کلاسش بورس خندس(!!) خیلی معلم باحالیه، صبر کنید که با یه مقدمه براتون قضیه رو بگم. معلم ریاضی ما بهترین معلم شهرستان و همین تابستون از دست مدیر کل اموزش پرورش استان لوح تقدیر گرفته و کلا یه مخ به تمام معنی هست ولی خلی متواضع هست و تمام بچه ها دوستش دارن و همیشه بهترین معلم هست چه از نظر درس دادن و چه از نظر نوع برخوردش با دانش آموز، معلم هندسه ما هم همچین وضعیتی داره، حالا این معلم ما ما مخ اکبندش اندازه ده برابر اینها فیس و افاده داره، فقط کافیه به نوع حرکت و لباساش نگاه کنید، تازه زن هم نداره(!!!!!!!!!!) این من رو کشته و از بیشترین کسی که بدش میاد، یکی از من بدش میاد یکی هم از یکی از دوستام. تو اون جلسه من کلا حال اذیت کردنش رو نداشتم ولی نمی دونم چرا همش شیطون میره تو جلدم! شاید باورتون نشه من و یکی از دوستام در حالی که داشت درس می داد با هم بلند شدیم و گفتیم که می خوایم بریم دستشویی، همون موقع که من کلمه دستشویی از تو دهنم بیرون اومد دیدم که داره به من نگاه می کنه شاید 5دقیقه به من نگاه کرد(این یکی از عادت های مسخرش هست) من هم که پر رو همش بهش نگاه کردم اون هم اخرش از رو رفت و شروع به درس دادن کرد اصلا توجهی نکرد(!)، من باز گفتم که می خوام برم بیرون و این رو هم اضافه کردم که اگه نذارید برم بیرون همینجا کار بد می کنم(!!!...) شاید باور نکنید ولی همچین حرفی رو زدم نمی دونم یه هو از دهنم بیرون پرید اون هم توجهی نکرد و ادامه داد من هم یه خورده بهم بر خورده بود اب میوه ایی که از زنگ پیش نگه داشته بودم رو اوردم بیرون و رو خودم ریختم و یه خورده هم ریختم رو زمین نمی دونی که چطور یه هو کلاس رفت رو هوا وقتی من گفتم من نتونستم خودم رو نگه دارم! بهم گفت برو بیرون من هم که دنبال همین موقعیت بودم پا شدم و کتابم رو ورداشتم و رفتم بیرون..

قرار بود که فردا تعطیل بشیم ولی من که صبر نداشتم و همون روز برگشتم، لباسم رو عوض کردم و وسایل باقی موندم رو ورداشتم و رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه..یعنی همون فرار کردن از مدرسه، حالا باید یه تعهد باحال بره رو پروندم؛ بیخیال!

 



نویسنده » شاتقی . ساعت 12:47 عصر روز شنبه 87 فروردین 3


   1   2      >
"right" style="color:#6d8aad" dir="rtl">