سفارش تبلیغ
صبا ویژن



صندوق اسرار(1) - .: زندان دختر عمو طاووس:.

1

((بابا، تو رو خدا یه خورده تند تر بورو می خوام به حسنینا برسیم، برو دیگه بابا.))

((عزیزم ما که نمی تونیم تند بریم یه هو اگه تصادف کرد...یم...))

حرف بابام تموم نشده بود که یه هو اون اتفاق بزرگ رخ داد، نمی دونید که چه انفجار بزرگی بود. هههه فکر کنم که همون موقع که من از تو ماشین افتادم بیرون اون ترکش بزرگ به من خورد و الان هم که اینطوری شدم، خدا پدر امریکا رو بسوزونه که اون تمام ما رو بد بخت کرد، ولی می ارزید به این انقلاب حالا هم که حسابی کنف شدن و ما تو انرژی هسته ایی برنده شدیم...

                               

 



نویسنده » شاتقی . ساعت 11:44 صبح روز یکشنبه 86 اسفند 5


1

سلام..

روزی داشتم تو یه سبزه زار قدم می زدم که یه هو از خواب بیدار شدم، اونقدر اونجا قشنگ بود که داشتم از غصه ی اینکه اونجا رو از دست دادم می مردم که ناگهان دیدم دارم تو گوشم صدای زنگ یه ساعت رو احساس می کنم که ناگهان از خواب بیدار شدم. خیلی خوابم می یومد و از خوابی که دیده بودم خیلی دچار وحشت و حیرت شده بودم که دوباره بی اختیار خوابیدم. خواب دیدم که توی یه چمن زار دراز کشیدم و دارم به خواب هایی که توی اون چمن زار دیده بودم فکر می کردم که ناگهان یه آب یخ ریخت روم...

_ اهای پسر پاشو، باید بری جیره ی غذات رو از سرپرست بگیری..اهای مگه با تو نیستم..پاشو!

* باشه الان پا می شم..

پا شدم و رفتم که جیرم رو بگیرم که مامانم صدام زد و گفت:

- عزیزم نمی خوایی پاشی بری دانشگاه؟!

*باشه الان پا می شم مامان.

پا شدم و رفتم دانشگاه، تو راه که داشتم می رفتم از میون پارکی که تو راه مدرسه بود و کنار یتیم خونه بود رد شدم و وسط چمن زار پارک خوردم زمین، سرم خورد به سنگ و ضربه مغزی شدم و مردم...



نویسنده » شاتقی . ساعت 4:40 عصر روز پنج شنبه 86 اسفند 2


سلام به تمام بچه های گل و گلاب..

یه جورایی خوشحالم..بماند که چرا..!

فقط این رو بگم که استقلال آزادی جمهوری اسلامی.

 

ا.ا.ج.ا



نویسنده » شاتقی . ساعت 2:55 عصر روز پنج شنبه 86 بهمن 18


سلام..
یه روز یه اقایی میاد پیش من می گه تو وقتی می خوایی بلند شی چی می گی..من گفتم یا علی می گم..

به نظر شما علی یا کی می گفت..من که می گم یا حسین می گفت..شاید هم غلط باشه ولی خوب یه خرده منطقیه..

راستی فردا جمعه هست..تاسوعا هم هست..یه جورایی اقا هم داره می گه می خوام بیام..ولی مجنون که ولش نمی کنه..شاید می خواد که ما براش کوه بکنیم..حتما هم می خواد..ولی کی مرد کارِ..من چند باری می خواستم دست به کلنگ ببرم ولی دیدم که برا من هنوز بزرگه..چند تا دیگه رو هم دیدم که دارن کلنگ می زنن..حسودیم شد..ولی..ولی وقتی رفتم نزدیکشون فهمیدم دارن کلنگ به دل اقا می زنن..دلم سوخت..خواستم بگم که حداقل اگه برا امام کلنگ نمی زنین چرا می زنین به دلش..گفتم که شاید همین چیزا باشه که ظهور رو نزدیک می کنه..باز هم چیزی نگفتم..یه هو دلم هوای هیئت () کرد..رفتم..ولی دیدم همه دارن شراب می خورن..یه لحظه سر جام خوشکم زد..یه سیلی به خودم زدم تا بیدار شدم..دیدم که نه بابا واقعا درسته..بعد به این فکر افتادم که چرا اینا شراب می خورن..تا اینکه یه هو به این فکر افتادم که شاید اینا برا غیر حسین(....بازی!) میان به هیئت.فهمیدم که همینجوریه چون...

خلاصه من از اونجا هم ترد شدم..گفتم برم تعزیه..رفتم..دیدم ااااا..طرفی که تو زبون همه افتاده که دنبال اون کاراست داره علی اکبر می خونه..یه لحظه خشکم زد..رفتم و می خواستم که خودم رو بکشم..یه لحظه  یه اشک رو سرم افتاد..به بالا نگاه کردم دیدم یه اسب که تو تعزیه بود داره اشک می ریزه..من همونجا نشستم و تا اخر عمرم به اون نگاه کردم و دیگه هوای خودکشی از سرم افتاد..می گما کاش من اون اسب بودم..

*******************************

امروز یه بنده خدایی اومده بود به خونمون..بحث محرم و روضه و طبل و قمه و... پیش اومد..اون بنده خدا می گفت که باید فریاد زد..ای تو ایی که می گی"شاه تشنه لبان وقتی شمر رو روی سینش دید به شمر گفت: تشنه ام چند لحظه به من مهلت بده!" می دونی چی داری می گی..اون موقع من به این فکر افتادم که زمان کوفیان ائمه از دست این ... می کشیدن و این ... نمی دونستن که ائمه کیا بودن..حالا هم باید بکشن..واقعا که خجالت داره..به شخصه امشب نرفتم هیئت..به خاطر همین مسئله ولی قطعا هنوز هم لباس سیاه و گریه هام رو دارم(البته گریه ندارم چون اقا به ما لیاقت نمی ده)..می خوام یه قضیه ایی رو براتون بگم که ظاهرا خنده داره ولی یه خورده بهش فکر کنید.....(البته تا شروع نکردم بگم که این داستان کاملا واقعیه)...........

یه روز یه جا یه منبری بوده..طرفی که بالا منبر بوده داشته روضه حضرت قاسم (ع) رو می خونده( اون طرف که بالا منبر بوده تازه کار بوده) یه هو استادی که تو حوضه بهش درس می داده می رسه و می شینه پای روضه..این بیچاره هم نمی دونه چیکار کنه..خجالت و دستپاچه گیه و غیره..یادش می ره که داشته روضه که می خونده(!)..شروع می کنه به روضه علی اکبر خوندن..اون هم درست و حسابی نمی خونه..می بینه که اوضاع خیته از رو منبر میاد پاین و می گه برام تاکسی بگیرید می خوام برم خونه و دیگه هم اونجا منبر نرفت...! ()

*******************************

امروز رفته بودم روضه..داشت روضه علی اکبر رو می خوند.. می گفت که اقا وقتی صدای علی اکبر رو که شنید سریع رفت برای کمک و سر علی اکبر رو گزاشت رو پاهاش و باهاش وداع می کنه..خیلی قشنگ خوند کلی هم گریه زورکی کردیم(!) بعدش به این فکر افتادم که علی اکبر چه شکلی بوده؟..موهاش بلند بوده؟!..ریش داشته؟!..کلا رفتیم تو فکر یه هو یه طرفی رو دیدم..الان به شکل کامل توصیفش می کنم..ابرو نداشت طوری که من یه لحظه فکر کردم دختره!..موهاش حدود 20-25 سانتی می شد..عقبش رو زده بود پایین طوری که مثل دم اسب شده بود..جلو رو زده بود بالا مثل سیخ طوری که می شد جیگر اون شتری که دیروز توی حسینیه سر بریدن رو باهاش کباب کرد..خداییش نمی دونم که چطوری این رو اینجوری وایسونده بود ولی خیلی حرفه ایی بوده هرکی این کار رو براش کرده!..از وضع لباسش که بگزریم..حالا این ادم چیکار می کرد..داشت صدای باباش می زد که بابا من (...) رو کردم پلیس دنبالم چیکار کنم..

*****************************

دیدید دهه تموم شد و اقا بهمون لیاقت نداد اسمش رو تموم کنیم...(عنوان!)

هی...پس می زارمش برا وقتی که بهم لیاقت داد..اونوقت این اپ رو تموم می کنم..

 

 



نویسنده » شاتقی . ساعت 8:17 صبح روز پنج شنبه 86 دی 27


سلام..

محرم هم اومد..

امروز هم جمعه هست..

تا حالا با صدای اقا که داره زیارت عاشورا می خونه گریه کردین، می دونید که چه کیفی داره..

به خدا که نمی دونید چه کیفی داره..

فکرش رو بکنید..

اقا داره مصیبت خانوم رقیه رو می خونه..

وقتی که دارم بهش فکر می کنم گریم می گیره..

شما هم یه خورده بهش فکر کنید..

 

h

پ.ن: من یه چند روزی نبودم..شرمنده که نتونستم اپ کنم..راستی شدید محتاج دعاییم..اگه خدا بخواد شاید برم مکه..دعا کنید که خدا بخواد.



نویسنده » شاتقی . ساعت 9:3 صبح روز جمعه 86 دی 21


عید به همه مبارک....

ولی اگه اقا بود بیشتر حال می داد...

 

udn

نویسنده » شاتقی . ساعت 6:42 صبح روز شنبه 86 دی 8


سلام اقا..

اگه پست های قبلیم رو خونده باشی حتما متوجه شدی که دلم می خواد بیای..

ولی حالا ازت خواهش می کنم که نیا..

وقتی به خودم نگاه می کنم که چه موجود پست و رذیلی هستم، به خدا دلم می سوزه که بیایی..

می گم که تو چقدر خوبی من چقدر بد..

اگه بیایی من هم رگ کوفی بودنم می گیره..

تو رو خدا نیا..

دیگه برات دعای ندبه نمی خونم..

نمی خوام بیایی..!

ای خدا اگه دلت می خواد زود تر جهانت پر از عدل و داد بشه باید اول من رو خوب کنی..

بعدش به اقا بگی بیاد..

بلاخره من هم کسی هستم..

الکی نیست که..

اقا تو رو به گل نرگس نیا



نویسنده » شاتقی . ساعت 6:31 صبح روز جمعه 86 دی 7


   1   2   3   4   5      >
"right" style="color:#6d8aad" dir="rtl">