سلام..
یه روز یه اقایی میاد پیش من می گه تو وقتی می خوایی بلند شی چی می گی..من گفتم یا علی می گم..
به نظر شما علی یا کی می گفت..من که می گم یا حسین می گفت..شاید هم غلط باشه ولی خوب یه خرده منطقیه..
راستی فردا جمعه هست..تاسوعا هم هست..یه جورایی اقا هم داره می گه می خوام بیام..ولی مجنون که ولش نمی کنه..شاید می خواد که ما براش کوه بکنیم..حتما هم می خواد..ولی کی مرد کارِ..من چند باری می خواستم دست به کلنگ ببرم ولی دیدم که برا من هنوز بزرگه..چند تا دیگه رو هم دیدم که دارن کلنگ می زنن..حسودیم شد..ولی..ولی وقتی رفتم نزدیکشون فهمیدم دارن کلنگ به دل اقا می زنن..دلم سوخت..خواستم بگم که حداقل اگه برا امام کلنگ نمی زنین چرا می زنین به دلش..گفتم که شاید همین چیزا باشه که ظهور رو نزدیک می کنه..باز هم چیزی نگفتم..یه هو دلم هوای هیئت () کرد..رفتم..ولی دیدم همه دارن شراب می خورن..یه لحظه سر جام خوشکم زد..یه سیلی به خودم زدم تا بیدار شدم..دیدم که نه بابا واقعا درسته..بعد به این فکر افتادم که چرا اینا شراب می خورن..تا اینکه یه هو به این فکر افتادم که شاید اینا برا غیر حسین(....بازی!) میان به هیئت.فهمیدم که همینجوریه چون...
خلاصه من از اونجا هم ترد شدم..گفتم برم تعزیه..رفتم..دیدم ااااا..طرفی که تو زبون همه افتاده که دنبال اون کاراست داره علی اکبر می خونه..یه لحظه خشکم زد..رفتم و می خواستم که خودم رو بکشم..یه لحظه یه اشک رو سرم افتاد..به بالا نگاه کردم دیدم یه اسب که تو تعزیه بود داره اشک می ریزه..من همونجا نشستم و تا اخر عمرم به اون نگاه کردم و دیگه هوای خودکشی از سرم افتاد..می گما کاش من اون اسب بودم..
*******************************
امروز یه بنده خدایی اومده بود به خونمون..بحث محرم و روضه و طبل و قمه و... پیش اومد..اون بنده خدا می گفت که باید فریاد زد..ای تو ایی که می گی"شاه تشنه لبان وقتی شمر رو روی سینش دید به شمر گفت: تشنه ام چند لحظه به من مهلت بده!" می دونی چی داری می گی..اون موقع من به این فکر افتادم که زمان کوفیان ائمه از دست این ... می کشیدن و این ... نمی دونستن که ائمه کیا بودن..حالا هم باید بکشن..واقعا که خجالت داره..به شخصه امشب نرفتم هیئت..به خاطر همین مسئله ولی قطعا هنوز هم لباس سیاه و گریه هام رو دارم(البته گریه ندارم چون اقا به ما لیاقت نمی ده)..می خوام یه قضیه ایی رو براتون بگم که ظاهرا خنده داره ولی یه خورده بهش فکر کنید.....(البته تا شروع نکردم بگم که این داستان کاملا واقعیه)...........
یه روز یه جا یه منبری بوده..طرفی که بالا منبر بوده داشته روضه حضرت قاسم (ع) رو می خونده( اون طرف که بالا منبر بوده تازه کار بوده) یه هو استادی که تو حوضه بهش درس می داده می رسه و می شینه پای روضه..این بیچاره هم نمی دونه چیکار کنه..خجالت و دستپاچه گیه و غیره..یادش می ره که داشته روضه که می خونده(!)..شروع می کنه به روضه علی اکبر خوندن..اون هم درست و حسابی نمی خونه..می بینه که اوضاع خیته از رو منبر میاد پاین و می گه برام تاکسی بگیرید می خوام برم خونه و دیگه هم اونجا منبر نرفت...! ()
*******************************