سلام...
من می خواستم که این نوشته یا خاطره یا روز نوشتم رو بعداً بنویسم ولی خوب دلم طاقت نیاورد. این قضیه یه جورایی عجیب بود، در واقع این قضیه ها یه جورایی عجیب بود، بهتره خودتون بخونید و بفهمید..(لصفا حتما پی نوشت رو بخونید!)
«--------------------------------------------------------------»
امروز آشفته بود...
امروز رفتم شهر،با داداشم. کلی کار داشتم. همیشه آسته می رفتم آسته هم می اومدم که این بار گفتیم تیریپ تحول با داش خوبمون بریم تو شهر، هم حالی به حولی بود هم دیگه گرما نمی نوشیدیم!
ولی! ولی چی بگم که...!
کاش نمی رفتم. کاش نمی رفتیم. عامو مگه {...} می خارید، بابا فردا می رفتی بهتر بود که اصلاً خودت تنها می رفتی چرا داش به اون خوشگلی و خوش تیپی و مهندسی و از این حرفا رو بردی. حیف که بد آموزی داره و الا یه 5،6تا از اون آبداراش رو نثار خودم می کردم. اگه کسی پایه هست نظر بده تا ما یه خورده دستمون باز بشه، از اون ور سهمیه بندی از این ور خشکسالی...کلی درد داریم که نگو و نپرس که الان نه جاش نه حالش هس که بگیم!
آقا داشتم می گفتم، داشتم به خودم کلی فش می دادم که ای {...} تو اصلا شانس نداری و فلان و بهمان که این غارغارک ما شروع کرد به زنگ زدن(همونی که کلی سرش زجر کشیدیم تا کشیدیمش از جیف مامان بیرون!) دیدیم شمارهه ناآشنا هس! گفتیم یه تریپ دخمر دانشجویی بزنیم و ور نداریم بعدش گفتیم؛اِ اِ اِ اِ، شاید یه بنده خدایی باشه کار داشته باشه با عجله ورش داشتیم دیدیم اِ داش خودمون داره نفس نفس می زن؛ گفتیم حتما باز دویید! ولی دیدیم که نه بابا به جایی دوییدن یه کارای دیگه کرده!
بهم گفت تصادف کردم. منم که بچه عنق خونه هستم، گفتم: خوب!
اونم گفت زنگ به زن به فلانی که اِ داشم تصادف کرده بیا جمش کن. ما هم تیریپ بچه مثبت کارش رو راه انداختیم و زنگ زدیم. ولی خوب ما هم یه خورده آدم هستیم کلی ریختیم به هم. آشفته شدیم!
کلاً پایه بودم برای دعوا. فقط کافی بود یکی بگه پایین عبروت چشه، من هم بالای چشش یه عبرو می کاشتم! بی خیال بعد از کلی ولگردی و سر کردن در دنیای آشفته ی خودم، رفتم برای کارنامه گرفتن. ارواح عمم همراه داداشم اومده بودم که دیگه گرما نخورم، قریبِ نیم ساعت ما الاف این خیابون ها بودیم و هی می گفتم: فلان جا! حساب{...} هم نمی کردن و می رفتن. من از این کفری می شدم که بابا داری خالی می ری من بد بخت فلک زده رو هم ببر مگه جونت بالا میاد(!). هر جوری شد یه ماشین رو جور کردیم و رفتیم. حالا ما هم با کلی آشفتگی رفتیم برای گرفتن کارنامه. دیگه نمی تونم تحمل کنم. خاک تو اون سر اوشکول مسلکم، بابا آخه پخش همیشه برفکی شبکه آموزش، معدل 15.60 هم شد معدل. بنا به دو زاویه و بین شده بودم حسن قلی کفتر باز که داشت به عینه می دید که کفتر هاش رو دارن می خورن ولی کاری نمی تونست بکن. کلاً راهی نداشتم مگر اینکه شیشه می شه کل مدرسه رو بیارم پایین ولی وجدانم داد زد بابا حالا ببخش! بعدش هم کلی فش و بد و بیرا به معلم پعلم ها دادم تا یه خورده حالم اومد سر جاش اون موقع باز هم موقع نوشیدن گرمای خنک تابستان جنوب(حدود 45.6 درجه بالای صفر) بود، از اونایی که روش نوشته خنک بنوشید و به همراه جایزه سردرد به مدت 5روز و جشنواره سالانه 50 بار دکتر رفتن!
من آشفته هستم. فعلاً مخ ما بر روی هر گونه اسب چه عرب و چه ترکمن بسته می باشد و از ورود دزدکی به مخم برای یورتم رفتن تو مخم جداً خودداری کنید چون خونتون گردن ازراییل می باشد!
فعلاً..
پ.ن: هرگونه توهین یا هر چیز دیگه حق طرف بوده و باید خودش ببخش اگه این خاطره رو درست خونده باشه!(یعنی ما حالمون کوچه احمد آباد کهور می باشد و حال لا موجود!)