سلام...
* خاطره ی..!
این خاطره برای چندین سال پیش هست که ما رفته بودیم ساحل. همه شاد و خوشحال، ولی نمی دانم چرا من خوشحال نبودم. بی قرار چه بودم نمی دانم.
ساعت ها گذشت ،غروب شد. من خودم دیدم، داشت نیم تنه ی خورشید در آب فرو می رفت، شاید غرق می شد. من خوشحال بودم ولی همه ناراحت! یک شعشعه ی نور را دیدم که داشت می رفت به آسمان گویی داشت فرار می کرد .ناراحت شدم، داد زدم: آی! مگر دوستی به خانه تو نیامده، مگر دوست را نمی شناسی، چرا تنهایش می گذاری؟!
دیدم اعتنایی نمی کند ،با آیینه ایی که زشتی ها را با آن می دیدم زیبایش را نشانش دادم. گویی انسان را ندیده بود، راه کج کرد و شتابان سوی دوست رفت. اما...
**دوست نداشتن...!
همین چند مدت پیش بود قدم می زدم روی زمین گرم و سخت. دلم از گریه داشت می ترکید ،گویی هشت سال دفاع مقدس را آورده بودند داخل دل من! داشتم به خودم فحش می دادم، اصلا حال و حوصله خودم هم نداشتم. دوستم آمد، داشت پرواز می کرد .از او پرسیدم: از آب چه خبر؟ سلام مرا به او رساندی؟! ولی اعتنایی نکرد ،اصلا جوابی نداد! به خداوندی خدا دیگر تحمل زندگی کردن ندارم! داد زدم، فریاد زدم، نمی توانم گریه کنم .از این بزرگتر پیدا نکردم ؛دیگر تو را دوست ندارم ؛ای خدا!
به ناگاه پایم پیچ خورد. به گمانم چاله ایی ما را به درون خود بلعیده بود!! درد می کرد خیلی هم درد می کرد. بلند شدم ولی نشد، داد زدم ولی صدایی نیامد. به خدا گفتم...به خدا گفتم تو را دوست دارم از اعماق وجودم! دیدم باران می آید، زمین سرد شد، نرم شد. لحظه ایی نگذشت... داشتم فرو می رفتم .تگرگ شروع شد. چهره ام سرخ شد .با خدا گفتم، آری تو را دوست ندارم ولی می خواهم تو را دوست داشته باشم .تگرگ پایان یافت، باران آرام شد ،زمین سخت و سخت تر شد. پایم داشت خوب می شد، ولی دیگر من ،من نبودم. من تازه ایی بودم. اصلا من نبودم؛ او بودم...
***زیبا بود!
زندگی زیبا بود. همه خوشحال، گاهی بازی، گاهی دعوا، گاهی سرها می شکست! اما همه می خندیدند. گاهی من هم می خندیدم!
آسمان سرخ شد، صبح قشنگ آفتابی ما تبدیل به عصر شد. غروب را هم دوست داشتم، ولی او مرا دوست نداشت! زیباترین قسمت زندگیم آمد؛ شب .همیشه آرزو داشتم شب شود .همه می گفتن بد است، آنها شب را دیده بودند، می گفتند شب گرسنگی دارد ولی من می خواستم خودم ببینم. همیشه این آرزویم بود خوب الان به آرزویم رسیده بود. شب شده بود .اول های شب خیلی قشنگ بود همه می آمدند، می رفتند، همه به هم سلام می کردند ،شاید سجده می کردند .کم کم نیمه های شب شد، غذا آمد. آنها گفته بودن گرسنگی است؟!
غذا آمد .همه خوردند، خوب بود. ما از غذا لذت می بردیم. تنها بودم و غذا می خوردم. من تنهایی را دوست داشتم. از شب داشتم لذت می بردم. دیری نپایید که غذاها تمام شد. همه بر سر غذا های همدیگر دعوا می کردند ولی باز هم شوخی بود. دیری نگذشت همه خوابیدند. انگار خوابم نمی آمد. آسمان تاریکِ تاریک، گویی مهتاب نیز خوابیده بود. داشتم می ترسیدم. صدایی می آمد .می ترسیدم .دیگر تنهایی را دوست نداشتم. کسی نبود. همه خوابیده بودند. «آهای! با تو هستم، بیدار شو.» بیدار نمی شوند..!
نمی خواهم! شب را نمی خواهم، چرا تمام نمی شود…
...خوب حتما این سوال تو ذهنتون پیش اومد که این داستانا از کجا اومد؟! چرا اینطوری هستن؟!اصلا من تا حالا کجا بودم؟!
خوب بهتره بگم که داشتیم با رستم دستان توی محله ی بنی درس با غول بی شاخ و دمِ امتحانات می جنگیدیم. رستم داغونش کرد! ولی من...
بی خیال. خوب این سه تا داستان یه جورایی به هم ربط دارن .اون دسته از دوستانی که با من بیشتر آشنا هستن می تونن ربط هاش رو پیدا کنن! این داستان ها رو توی بدترین شرایط روحی نوشتم که الان و اینجا محل مناسبی برای گفتنش نیست و بقول این رائیس پلیس ها به جزییات وارد نمی شویم!
فکر کنم که الان دیگه موقع این تغییر باشه پس بهتر که خوب گوش بدید، چون یه بار بیشتر نمی نویسم!!
ببینید من با آدمی که دو سه سال پیش با تمام سادگی هاش وارد اینترنت و عرصه ی وبلاگ نویسها بود کاملا فرق می کنم و شدم یه آدم دیگه. شاید خیلی از شما ها که به اینجا سر می زنید نتونید این حرف من رو خوب درک کنید چون به هر حال بین من و شما ها خیلی راه هست، به قولاً فرسنگ ها راه هست. من این تغییرات رو توی خودم می بینم. وقتی آدم توی واقعیت تغییر می کنه مطمعناً باید متناسب با اون توی دنیای مجازی که خودش برا خودش خلق کرده و خیلی از دوستاش توش هستن هم فرق کنه. من اینهمه مقدمه چیدم تا این رو بگم که«من می خوام اسمم رو تغییر بدم» همین!
دیگه نمی خوام Riazi باشم چون مطمعناً شما هم متوجه شدید که نه مطالبم به ریاضی مربوط هست نه مثل قبل من به ریاضی آنچنان علاقه ایی دارم، یعنی؛ چطور بگم من چیزهای دیگه رو پیدا کردم که خیلی بیشتر از ریاضی به اونها علاقه پیدا کردم مثل این جمله که از همه چیز بیشتر دوستش دارم؛ قایقی باید ساخت...
خوب به هر حال من یه اسم برای خودم انتخاب کردم، شاید شما خوشتون نیاد و اگه هم نیومد لطفا بهم بگید ولی من که ازش خوشم میاد. از اخوان هم برای کمکش ممنون هستم(اگه زحمتی نیست یه صلوات برای شادی روحش بفرستید!). شناسنامه من هم این پایین هست:
نام: شاتقی نام خانوادگی: زندانی دختر عمو طاووس
محل تولد: سنگستان
صادره از: زندان دخر عمو طاووس.(Www.azadbariazi.parsiblog.com)
سن: 3
جنس: جوان!
تحصیلات: ...]بی اطلاع![
همین بود سه جلد من!
برام پیامک اَمَ یُجیب بفرستید..!
به امید دیدار...
نویسنده » شاتقی . ساعت 7:31 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 5